برگشتن از شمال
از صبح مامانی مشغول جمع کردن وسایلمون هست امشب قراره برگردیم مشهد. بابا جونم لحظه شماری میکنه تا ما برسیم مشهد آخه دلش واسم یه ذره شده! منم خیلی دلم تنگ شده واسه بابا جونم. بوس بابا جون به زودی میام بابای نازم. بوسدوست دارم
خاله مریم و خاله سامره اومدن خونه عزیز. سرظهر مامانی و خاله سامره منو حمام کردن. غروب عارف جون و عرفان جون و شوهر خاله حسن اومدن خونه عزیز و کلی با من بازی کردن خاله فاطمه هم اومد سنا جون واسم لالایی خوند و مامانی از ما فیلم گرفت، شام خوردیم و به اتفاق خانواده خاله سامره رفتیم راه آهن- نیم ساعت زودتر رسیدیم. پسرخاله محمد هم اومد تا با ما بیاد مشهد.
قطار اومد و ما سوار شدیم رفتیم داخل کوپه خودمون سه تا خاله پیدا کردم که یکیشون دکتر بود خاله دکتر با مامانم دوست شد و کلی اطلاعات پزشکی به مامانم داد. خاله دکتر به مامانم گفت:
قطره آهن را با آب میوه طبیعی مخلوط کن به من بده تا دندونام سیاه نشند.
وقتی من شیر خوردم حتما بزار عاروق بزنم تا دل پیچه نگیرم.....
آخر شب برق کوپه ما رو خاموش کردن تا بخوابن اما من تازه گریه هام شروع شده بود مامانی واسم شیر آماده کرد، رو پا گذاشت منو، بغلم کرد راه برد، اما هر کار کرد من نخوابیدم بالاخره مجبور شد به پسرخاله محمد زنگ بزنه تا بیاد منو ببره به کوپه خودش. پسرخاله اومد منو برد و وقتی خوابیدم منو آورد پیش مامانم.